یک جنین

مغز نوشته های یک جنین

یک جنین

مغز نوشته های یک جنین

آخرین نظرات

بایگانی مطالب

میشه خودتو از تو این مخ بی صاحاب مونده ی ما بکشی بیرون؟!

من اصلا دوست ندارم یادت بیفتم!

بابا بکش بیرون دیگه از ما . . .

پ.ن:

ندارد د د د د د

جالب!

جالب بودن ماجرا اینجاست که بالاخره یه کاری می کنن که بپذیری اشتباه از تو بوده !

بشهت

یقینا قابل انکار نیست

نقش مهم بهشت زهرا(س)

در تحمل برخی مسائل!

هیچ!

تلفن عمومی روبروی خوابگاه قدیمی رو برداشتن!

تقریبا داره تمام چیزهایی که روزی تداعی کننده ی خاطرات مزخرف گذشته بود

جمع و نابود میشه!

و من از این بابت نه ناراحتم و نه خوشحال

آهی می کشم از سر حسرت

حسرت روزهایی که به حماقت گذشت!!

پ.ن:

این روزها در حالت تنفر شدیدی به سر می برم

از خودم و از بقیه

"گور پدرت"

جمله ی غالب کلامم در این روزهاست!

تو

تو یک چیز دیگه بودی . . .

پ.ن:

تو خنده هایت را با دیگران تقسیم میکنی

من غصه هایم را با خودم!

کوه!

http://s3.picofile.com/file/7366450963/Photo0104.jpg

http://s3.picofile.com/file/7366451177/Photo0106.jpg

تو این فرصت کم باقی مونده

کوه رفتن صفای دیگه ای داره . . .

پ.ن:

آبعلی - تهران

این دست من نیست که

هر جایی میرم

سریع دور و برم شلوغ میشه!

بابا

روابط عمومی بالاس خب! ناراحتی نداره که !!

پ.ن:

کلا نمیدونم چرا!

از هر طیفی

از هر تیپی

دورم آدم هست! شلوغ . . .

"شاید ای دل که مسیحا نفسی" آمد و رفت

پ.ن:

تهران کلاه بزرگی ست که بر سر زمین گذاشته ایم

!یادمه تا دوم راهنمایی عشقم این بود که

تابستونا برم اداره بابام

اونجا هم اینترنت داشتم هم بچه های همکارا بودن

هم اردو داشت یه روز درمیون

استخر و فوتبال و کارای دیگه!

بعد از اونم تا دوم دبیرستان این روال رو خودمون با رفقا ادامه دادیم

چون اردوشون فقط تا دوم راهنمایی بود!

از دوم تا آخر دبیرستان هم مدرسمون تابستونا کلاس میزاشت صب تا شب مدرسه بودیم!

البته از دوم موبایل هم به سرگرمیها اضافه شد

یادم نیست برای چی اون موقع بابام برایم موبایل خرید!

بعد از دبیرستان هم تابستونا خونه نبودم

همش اینور اونور!

کلا خودکفا شدیم دیگه

از سال قبلش برنامه ی سال بعد معلومه . . .

جهادی، طرح، مشهد و غیره :دی

پ.ن:

اون روز که سوار بی.آر.تی بودم

وقتی میدیدم این کارمندایی که دارن میرن خونه و دستشون چیزیه

یاد بابام افتادم که

وقتی هنوز مدیر کل نشده بود و یه کارمند ساده بود

چقدر با خواهرم منتظر میموندیم تا ساعت 4 بشه

بابا بیاد و برامون ازون خوراکی هایی که

صبح سفارش داده بودیم و از تعاونی ادارشون میخرید بیاره

رسیدم خونه

اول از همه دست بابا و مامان رو بوسیدم

از ته دلم دعا کردم

خدا فرصت این رو بهم بده که نوکریشون رو بکنم!

ما گفته بودیم که اینجا مخاطبانی خاص داره!

طرف نوشته بود که :

"مخاطبان خاصت تو حلقم"

حالا اون موقع ها

تا کمر تو حلق ما دست و پا میزد ها!

الان معلوم نیس با کی سرگرمه!!

والا با این نوناشون