در خواستی داشتم
می شود این کارد را بیشتر از این فشار ندهید؟
به خدا رسیده به استخوان!
اسنادش هم موجود است
به جان شما!
پ.ن:
داستان عجیبی ست
این درخواست های مکرر دلم
برای داشتن تو!
حسین از ما شر تر نبود اما نوع شیطنتش با ماها فرق داشت شاید ما یکم سوسول تر بودیم ... خلاصه ... حاج مهدی اومد و درس رو شروع کرد، یادم نیست چی بود موضوع فقط یادمه تو برای مطالعه ی اون درس یه چیزایی راجع به مسیحیت بود ...
خودمونیم ... حاج مهدی هم تریپ معلمی برداشته بود واقعا ... حسین سوال کردناش شروع شد و کل کل های خاصش با حاج مهدی! که البته بعدها به دعوا و اخراجش انجامید!!
حاج مهدی هم که نمیتونست جواب بده هی میپیچوند بحثو ... آخرش گفت انجیل رو بده من بخونم ببینم چی نوشته !
کلا کلاسای دینی تو دبیرستان عین زنگ تفریح بود!
یکی از حسرتهای دوران دبیرستانم اینه که چرا روزی که حسین با حاج مهدی دعواش شد من غایب بودم؟! دقیقا یادمه یک روز تو اون سال غیبت کردم که اون روز دعوا بود!! شانس نداشتم ....
پ.ن:
همینطوری یادم اومد!
اینجا علی ابطحی رو میخواد که تو دسترسم نیست متاسفانه!
جانم بگیر و ...
جانم بگیر و ...
.
.
.
پ.ن:
این روزها
نوای وبم
بیشتر از هر چیزی اشکم را در می آورد!
رمان های علی موذنی رو خیلی دوست داشتم، نه آبی نه خاکی و مامور رو بیشتر!
نامیرا رو هم پسندیدم ، هرچند هیچ وقت تا آخر نخوندمش!