یک جنین

مغز نوشته های یک جنین

یک جنین

مغز نوشته های یک جنین

آخرین نظرات

۴۵ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

به نظرم اینکه ما الان باید جای بهشت در زمین زندگی کنیم

تقصیر وسوسه ی شیطان نیست! یعنی شیطان وسوسه کرد اما به خاطر وسوسه ی او آدم اون میوه ی ممنوعه رو نخورد!

شیطان میدونست که به آدم تسلطی نداره برای همین رفت سراغ حوا!

احساسات نقطه ی ضعف حوا بود، از همون در وارد شد! حوا وسوسه شد که در ازای عمر جاودان پیدا کردن و فرشته شدن اون میره رو بخوره با اینکه میدونست مورد غضب خدا قرار میگیره!

اما آدم وسوسه نشد!

آدم عاشق بود. . . عاشق حوا! فکر کرد که حوا اگر میوه رو تنها بخوره خدا غضب میکنه و حوا تنها هبوط میکنه . . . و آدم تاب دوری حوا را نداشت!

میوه را خورد . . . به خاطر حوا . . .

فکر میکنم آدم ترسید از تنهایی بدون حوا!

پ.ن:

چرا حوا که احن المخلوق بود و همه به او سجده کرده بودند فکر کرد که نیاز به جاودانگی و فرشته بودن که مرتبه ی پایین تری از او داشت داره؟!

چرا باید اینطور تصور میکرد؟

شیطان گفت من سجده نمیکنم، چون من برترم!

تو فکر میکنی خدا به همین دلیل او را از درگاهش راند؟!

من فکر میکنم خدا برای راندن شیطان دلیل دیگری هم داشته!

خدا خلقت آدم را در کارنامه اش بهترین میدانسته برای همین هم به خودش میگوید فتبارک الله احسن الخالقین!

پس ابلیس دو خطا کرد

یکی که به ما حسودی کرد و و دیگر اینکه کمال خلقت خدا را نسبت به موجودات دیگر خدا نادیده گرفت که این دومی بدتر از اولیست!

خیلی رذالت کرده که ظرافت و زیبایی خلقت آدم را که خدا خودش هم از آن کیف کرده نادیده گرفته!

پ.ن:

آشغال!

داغ شده بودم و زبانم انگار داشت از حرارت درونم، نه،درون نه، از حرارت قلبم آب می شد

لرزش را در دست هایم، نه، دست ها نه، انگشت هایم احساس می کردم

احساس می کردم مردمکان چشم هایم گشادتر شده اند و او حجم بیشتری از نگاه مرا می بیند، دیدن نه، حجم بیشتری از نگاه مرا درک میکند

شاید تاب همین حجم را نیاورد که نگاهش را از نگاهم گرفت

همه چیز از اینجا شروع شد

رفتم روی نیمکتی خالی نشستم

خیره به فواره های حوض


دوستت دارم، اما دلم اینجاست . . . قرص و محکم

پس من با اجازه بر می گردم به روال سابق!
...
تو هم دیگر از من دلبری نکن!

و رفتن آسان را برای من سخت نکن. سخت نه برای رفتن خودم، سخت برای چشم انتظاری تو...

لطفا چشمانت را به انتظار من به در سفید نکن...

نام مرا می دانی ، اما مرا به نام صدا نکن!

آه بکش، هر وقت دوست داشتی آه بکش، اما ازت خواهش میکنم به یاد من آه نکش!

و خداحافظ...

پ.ن:

* نه آبی نه خاکی


گاهی!

گاهی حرفهایی که زده می شود را

کسی بهتر در جایی دیگر گفته

گاهی جملاتی که در ذهن نقش می بندند و می روند حسرتی می شوند برای آدم

حسرت نوشته نشدن

فراموش شدن

جملاتی که شاید بهترین تفکرات آدم ها باشند!

(2)

او بخندد و بگوید : اووه، کی می رود این همه راه را؟
می گویم : من!
...
من از فرصت استفاده می کردم و می گفتم : خب، حالا که خندیدید، یعنی لبخند زدید، می توانم ازتان بپرسم آدرس منزلتان کجاست که بنده خانواده را بفرستم خدمتتان؟ یعنی خدمت خانوادتان؛ نگران نباشید، خودم هم البته می آیم تا به اتفاق مراسم چای آوردن شما را و چای خوردن مرا اجرا کنیم. سنت پسندیده ایست که باید اجرا شود!

*نه آبی نه خاکی

(3)

گذشت زمان، هر چقدر هم طولانی، هر چند به اندازه ی یک نصفه روز نه تنها مرا از او غافل نکرده که بیشتر در او غرق کرده است

درباره ی او نوشتن هوای نیمه شب را می طلبد!

پ.ن:

تو یا دعای تو چه قدرتی دارید!
دلم می خواهد برگردم!
*نه آبی نه خاکی

(4)

عاشق شو، جوری عاشق شو

که انگار خاک بر سر تر از

تو، وجود ندارد

پ.ن:

ندارد!

(5)

دوستش دارم ، اما ندارمش!

مثل تمام نداشته های دوست داشتنی ام . . .

ای کاش

پ.ن:

من محو تو بودم و بس!

(6)