تقصیر وسوسه ی شیطان نیست! یعنی شیطان وسوسه کرد اما به خاطر وسوسه ی او آدم اون میوه ی ممنوعه رو نخورد!
شیطان میدونست که به آدم تسلطی نداره برای همین رفت سراغ حوا!
احساسات نقطه ی ضعف حوا بود، از همون در وارد شد! حوا وسوسه شد که در ازای عمر جاودان پیدا کردن و فرشته شدن اون میره رو بخوره با اینکه میدونست مورد غضب خدا قرار میگیره!
اما آدم وسوسه نشد!
آدم عاشق بود. . . عاشق حوا! فکر کرد که حوا اگر میوه رو تنها بخوره خدا غضب میکنه و حوا تنها هبوط میکنه . . . و آدم تاب دوری حوا را نداشت!
میوه را خورد . . . به خاطر حوا . . .
فکر میکنم آدم ترسید از تنهایی بدون حوا!
پ.ن:
چرا حوا که احن المخلوق بود و همه به او سجده کرده بودند فکر کرد که نیاز به جاودانگی و فرشته بودن که مرتبه ی پایین تری از او داشت داره؟!
چرا باید اینطور تصور میکرد؟
تو فکر میکنی خدا به همین دلیل او را از درگاهش راند؟!
من فکر میکنم خدا برای راندن شیطان دلیل دیگری هم داشته!
خدا خلقت آدم را در کارنامه اش بهترین میدانسته برای همین هم به خودش میگوید فتبارک الله احسن الخالقین!
پس ابلیس دو خطا کرد
یکی که به ما حسودی کرد و و دیگر اینکه کمال خلقت خدا را نسبت به موجودات دیگر خدا نادیده گرفت که این دومی بدتر از اولیست!
خیلی رذالت کرده که ظرافت و زیبایی خلقت آدم را که خدا خودش هم از آن کیف کرده نادیده گرفته!
پ.ن:
آشغال!
لرزش را در دست هایم، نه، دست ها نه، انگشت هایم احساس می کردم
احساس می کردم مردمکان چشم هایم گشادتر شده اند و او حجم بیشتری از نگاه مرا می بیند، دیدن نه، حجم بیشتری از نگاه مرا درک میکند
شاید تاب همین حجم را نیاورد که نگاهش را از نگاهم گرفت
و رفتن آسان را برای من سخت نکن. سخت نه برای رفتن خودم، سخت برای چشم انتظاری تو...
لطفا چشمانت را به انتظار من به در سفید نکن...نام مرا می دانی ، اما مرا به نام صدا نکن!
آه بکش، هر وقت دوست داشتی آه بکش، اما ازت خواهش میکنم به یاد من آه نکش!
و خداحافظ...
پ.ن:
* نه آبی نه خاکی
کسی بهتر در جایی دیگر گفته
گاهی جملاتی که در ذهن نقش می بندند و می روند حسرتی می شوند برای آدم
حسرت نوشته نشدن
فراموش شدن
جملاتی که شاید بهترین تفکرات آدم ها باشند!
(2)
*نه آبی نه خاکی
(3)
درباره ی او نوشتن هوای نیمه شب را می طلبد!
پ.ن:
تو یا دعای تو چه قدرتی دارید!
دلم می خواهد برگردم!
*نه آبی نه خاکی
مثل تمام نداشته های دوست داشتنی ام . . .
ای کاش
پ.ن:
من محو تو بودم و بس!
(6)