دلم میخواهد برگردم!
* نه آبی نه خاکی
پ.ن:
می ترسم تو چشم های بچه های آشنا که با چشم های من آشنایند، نگاه کنم و لو بروم. می ترسم انعکاسش را در چشم های من ببینند!
دو تا از این همه ستاره های بی شمار عجیب به هم چسبیده بودند، این قدر نزدیک که انگار یکی بودند.
انگار آن بالا عروسی بود.
اگر عروسی نبود پس آنهمه ستاره ها، کرور کرور ستاره چرا یک جا جمع شده بودند؟ آن همه چراغانی برای چه بود؟ آن ریسه های نور را به کدام بهانه کشیده بودند؟ جز این که به وصال آن دو ستاره؟
یاد خودم و خودت افتادم، یعنی یادت بودم! با دیدن آن دو ستاره یادم از تو بیشتر شد. یادم از تو آن قدر شد که از چشمانم بیرون زد.
مطمئنم اگر یکی از این همه نماز شب خوان مرا در آن لحظه میدید می گفت: این چشم های دخترانه را از که به عاریت گرفته ای؟
بس که از تو پر بودم.
ببینم!
این خوش خیالیست یا تو هم در آن لحظه شریک من در نگاه به وصال آن دو ستاره بودی؟
نه! ستاره ها از آسمان شهر دورند، مهاجرت کرده اند به آسمان بیابان ها. برای همین این چنین این جا متراکمند.
آیا به یاد من هستی؟ آیا تو هم امشب از غصه بزم مرا داری؟
*نه آبی نه خاکی
نگو لحظه چی رو عوض میکنه
همین چند لحظه برای یه عمر
همه زندگیمو عوض میکنه
چونکه آیینه دار او زهراست
دار و ندارم
یه نگام کن جون زهرا(س)
عید ولایت مبارک
پ.ن:
بر همه ی غاصبین حق امیرالمونین و ائمه لعنت
گر رود سر من از این کوچه گذر خواهم کرد
دیروز امروز فردا ی امشب خیلی باحال بود!
خبر از حنجره ی شاه ولا می آید
ایها الناس به این نکته توجه دارید؟
هفده روز دگر ماه بلا می آید
پ.ن:
ما که نمک پرورده ایم . . .