دو تا از این همه ستاره های بی شمار عجیب به هم چسبیده بودند، این قدر نزدیک که انگار یکی بودند.
انگار آن بالا عروسی بود.
اگر عروسی نبود پس آنهمه ستاره ها، کرور کرور ستاره چرا یک جا جمع شده بودند؟ آن همه چراغانی برای چه بود؟ آن ریسه های نور را به کدام بهانه کشیده بودند؟ جز این که به وصال آن دو ستاره؟
یاد خودم و خودت افتادم، یعنی یادت بودم! با دیدن آن دو ستاره یادم از تو بیشتر شد. یادم از تو آن قدر شد که از چشمانم بیرون زد.
مطمئنم اگر یکی از این همه نماز شب خوان مرا در آن لحظه میدید می گفت: این چشم های دخترانه را از که به عاریت گرفته ای؟
بس که از تو پر بودم.
ببینم!
این خوش خیالیست یا تو هم در آن لحظه شریک من در نگاه به وصال آن دو ستاره بودی؟
نه! ستاره ها از آسمان شهر دورند، مهاجرت کرده اند به آسمان بیابان ها. برای همین این چنین این جا متراکمند.
آیا به یاد من هستی؟ آیا تو هم امشب از غصه بزم مرا داری؟
*نه آبی نه خاکی
تمام میشوم شبی