قلبی به خون نشسته و روحی ز غم فگار از خرمن حیات همین حاصل من است
دوسش ندارم دیگه
با تموم چیزایی که شاید یه روزی دوسشون داشتم و نداشتم
مهم الانه
که نیست
نه من
نه چیزایی که دوسشون داشتم و نداشتم
یه 250 که 70 روز باهاش اینور اونور رفته بودم و بهش عادت کرده بودم واقعا!
الان کلی ناراحتم
به جون شوما!
هویجوری
از روی دلخوشی و شکم سیری و خوشی زدگی!
شاید امروز
شایدم فردا
شایدم هیچ وقت!
پ.ن:
این وبلاگ در تاریخ 12 اردیبهشت 87 ایجاد شده بود، اون موقع بیشتر تریپمون با سید علی بود تا بقیه!
هم خوب بود اینجا هم بد!
یکی دو باری حذف شد و دوباره از نو!
این بار ولی یقینا شروع مجدد نخواهد داشت!
نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز وهیچ کسی را
دیگر در این زمانه دوست ندارم
انگار این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا هر چیز وهر کسی را
که دوست تر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند
پس من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار دیگر
کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم…
تا روزگار بو نبرد…
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم
پ.ن:
قیصر امین پور
اون موضوع اخمقانه الان بشه بزرگترین دردسر زندگی من؟!
پ.ن:
خیلی دوست دارم که این چیزایی که راجع به قیامت میگن درست باشه