یادش بخیر
آن روزها
اتاق 12 متری ،من بودم و مامان و بابا
خانه ی پدربزرگ
بابا هنوز درس میخواند!
این روزها
برادر و خواهر
خونه
ماشین
همه چیز!
موهای بابا سفید شده
مامان هم پوستش چروک افتاده، چند ماهی میشود که باز نشسته شده!
من همانم که بودم
آنها هم همان
از امروز حسرت تمام روزهایی را میخورم که دستشان را نبوسیدم . . .
ای کاش خدا فرصت خدمتکاریشان را بدهد!